انصارالحسین

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تبارشناسی رسانه

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۴

تحلیل انیمیشن "دختری به نام نل"

سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۰

Emam Hossain

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ق.ظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۲۴

داستان ارباب نظر می کند

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۶ ب.ظ

زن خسته و نگران روی صندلی اتوبوس نشسته بود و از پنجره به غروب خورشید می نگریست.در دلش نگرانی وترس موج می زد.اگر علیرضا شفا نگرفته باشد چه؟باخود فکر می کرد:کاش هرگز به او نمی گفتم می روم و شفایت را می گیرم .کاش نمی گفتم اگر دست خالی برگشتم آن وقت دیگر اسم توکل و توسل را هم به زبان نمی آورم.

پاهایش حسابی تاول زده و چشم هایش هنوز از اشکهایی که ریخته اند می سوزد.در دلش غوغایی است. از طرفی به مولایش اطمینان دارد و از طرفی می ترسد مشیت خدا به شفای فرزندش تعلق نگرفته باشد.همانطور که به دور دستها خیره شده بود پرنده خیالش پر کشید به آن روز.روزی که تلفن خانه زنگ خورد.تماس از بیمارستان بود.گفتند علیرضا تصادف کرده است.نمی دانست خودش را چه طور به پسرش برساند.وقتی به بیمارستان رسید پسر بیست ساله ای را دید که تقریبا تمام بدنش باند پیچی شده بود.اگر حس مادری نبود بعید بتواند او را بشناسد.

بعد از گذشت یک ماه و آن همه مجلس دعا گرفتن و ختم قرآن و زیارت عاشورا بعد از توسل به آقا فکر نمی کرد علیرضایی که با پاهای خود از خانه رفت حالا با ویلچر برگردد و دیگر به گفته دکترش تا آخر عمر نتواند راه برود.تحمل این قضیه برایش خیلی سنگین بود.ولی نباید روحیه اش را از دست می داد.لبخندهای تصنعی وشوخی های گاه و بی گاه فقط برای اینکه حال علیرضا بهتر شود اما علیرضا انگار غمگین تر ونا امیدتر از این حرفها بود.

_ "دکترها یک چیزی میگن.مگر نعوذ بالله خدایند. همه چی دست خداست.اینقدر مریض ها بدتر از تو بودند که شفا گرفتند.دلت رو بده به آقا.توی این ایام محرم دست به دامن امام حسین(ع) بشو.من مطمئنم آقا دست رد به سینه کسی نمیزنه."

اما علیرضا جواب نمی داد.به دیوار خیره شده بود.نه خنده ای نه اخمی نه حسی،انگار مرده باشد.

_"علیرضا جان،مامان خیلی وقته نماز نخوندی. می خوای آب بیارم وضو بگیری دو رکعت نماز بخونی سبک بشی مادر."

علیرضا اما اینبار ساکت نماند:"بس کن مامان!کدوم خدا؟کدوم امام حسین؟شفا کجا بود.من که همیشه نمازم رو میخوندم  و روزه هامو گرفتم.از اون خدایی که می پرستی بپرس این جواب پسرته؟مگه به کی بد کردم که اینطور تو جوونی خونه نشین شدم؟"

_علیرضا کفر نگو پسرم.استغفار کن این چه حرفیه؟مگه ما برای خدا نماز می خونیم.مگه خدا به نماز ما احتیاجی داره؟

***

روزها گذشت و علیرضا همینطوربداخلاقی می کرد.آنروزها تلویزیون کاروانهای پیاده زیارت اربعین را نشان می داد.دلش حسابی شکسته بود.می خواست برود از نزدیک زیارت آقا و دست به دامنش بشود.شفای پسر جوانش را می خواست. 

علیرضا می گفت چرا داری خودت را خسته می کنی؟دکترا گفتن من دیگه نمی تونم راه بروم.الکی داری خودت را اذیت می کنی؟ولی مادر عزمش را جزم کرده بود .علیرضا گفت اگر رفتی و آقات دست خالی برت گردوند چی؟

_"آقای من بزرگتر و کریم تر از اونی هست که بخواهد کسی رو دست خالی برگردونه!می رم و شفاتو میگیرم. اونوقت یک عمر خجالت زده امام حسین(ع)می شی."

_"اگر شفا نداد چی؟"

مادر سرش را پایین انداخت.علیرضا دوباره سوالش را تکرار کرد:اگر شفا نداد چی؟

مادر اینبار سرش را بالا گرفت و گفت:"شفا میده.اگر شفا نداد دیگه اسم توکل و توسل را نمی یارم."

بعد با عجله ساکش را برداشت و راهی شد.مسیر طولانی را پیاده رفت.اگر این غم همراهش نبود بهترین سفر عمرش بود.سفری که همه اش دلهره بود.

انوبوس به مقصد رسیده بود.سروصدای مسافران که در حال پیاده شدن بودند رشته افکارش را پاره کرد.ساک کوچکی که تمام طول سفر همراهش بودرا برداشت و از پله های اتوبوس سرازیر شد.میان جمعیت به دنبال علیرضا می گشت و در دل آرزو می کرد که او را درحالی ببیند که روی پاهای خودش ایستاده است.

از دور علیرضا را دید که روی ویلچر نشسته بود.با خود گفت :خدایا یعنی شفا نگرفته ؟؟؟یا امام حسین(ع)،آقا جان خودت کمکم کن.امیدم را نا امید نکن.

آرام جلو رفت.همه از دیدن خانواده هایشان خوشحال بودندولی او روی دیدن علیرضا را نداشت.وقتی به اورسید تعجبش بیشتر شد.علیرضا داشت گریه می کرد سینه می زد و زیر لب زمزمه می کرد:"شهید کربلا حسین(ع)،سر ازبدن جدا حسین(ع)"

نزدیکتر شد انگار معجزه شده باشد.علیرضا روی ویلچر است ولی دارد مداحی حسین(ع) را میکند و اشک می ریزد.یعنی چه شده؟خودش را به سختی از میان جمعیت به علیرضا نزدیک کرد.علیرضا که انگار سوال مادر را از ذهن او خوانده باشد گفت:"سلام مامان ،آقا منو شفا داد.قلب مریضم شفا داد."

_"چی شده پسرم؟چی داری میگی؟"

_"شب اربعین خونه تنها بودم.دلم از دوری شما گرفته بود که مجتبی دوستم زنگ زد و گفت که برم خونه شون چون مراسم دارند.اومد دنبالم ومن هم که از تنهایی کلافه شده بودم قبول کردم.مراسم عزاداری امام حسین(ع) برپا بود.همه جا پر بود از پرچم های سیاه وسبز.من را یک گوشه مجلس گذاشت و خودش مشغول پذیرایی از عزادارها شد.روحانی داشت سخنرانی می کرد.داشتم به شما فکر میکردم که چرا خودتون را الکی آواره کردید.امام حسین(ع) اگه این همه توان داشت و پیش خدا با آبرو بود پس چرا این همه بلا سرش اومد.چرا برای خودش کاری نکرد؟به یکباره به خودم اومدم دیدم سخنران میگه:"زمانی که امام حسین(ع)از مدینه حرکت کرد گروهی از ملائکه برای پیشنهاد کمک،خدمت آن حضرت رسیدن و همچنین گروهی از شیعیان جن برای کمک آمدند.اما حضرت کمک آنها را رد کردند. آنها گفتند اگر امر شما نبود همه دشمنان شما را می کشتیم.حضرت در پاسخ فرمودند:ما بر این کار از شما توانا تریم.اما چنین نمی کنیم تا آنها که گمراه می شوند با اتمام حجت باشد و آنها که راه حق را می پذیرندبا آگاهی و دلیل آشکار."

بعد از شنیدن این روایت دیگه حالم دست خودم نبود.امام حسین(ع) اینطور مظلومانه شهید شدندتا حجت بر من تمام شود.من به آقا پشت کرده بودم اما آقا...... .

مادر و پسر در آغوش هم اشک می ریختند.علیرضا در گوش مادر گفت:"مادر زیارتت قبول!حاجت رواشدی.پسرت عاشق آقا شده!"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۶
samaneh sharifi